Friday, December 13, 2002
يكي از همين روزها بود پاييز بود و هوا سرد و برگها روي سرمان مي ريختند گفتم: بگذار بر شانه هايم همه خنده هايت همه گريه هايت و همه دلواپسي هايت را تا ابد... تا واپسين دم... بگذار ابريشم گيسويت را در خالي دو دستم تا آخرين وداع... ... خواندي: "...ديگه اين قوزك پا، ياري رفتن نداره" گفتم: مترس و دل بسپار... خواندي: "ديگه دل با كسي نيست..." گفتم: شايد اين آخرين دل سپردن باشد... و پايدارترين آن... خواندي: "مثل لاك پشت تو خودم قايم شدم ديگه هيچكس دلمو نمي بره..." گفتم: فردا نيامده است... فردا روشن است و پر اميد... خواندي: "مگه فردا چي ميشه؟تو ميدوني؟" باز گفتم: فردا نيامده است... فردا روشن است و پر اميد... ... باز گفتم و باز خواندي... باز گفتم و باز خواندي... باز گفتم و باز خواندي... ... اميدي به بازگشت نبود ... ساز بدست گرفتم و خواندم برايت: "دل خسته از اين عالم و جان خسته دلواپسي يارا تو به دادم برس از بي كسي و بي كسي..." ... آسمان چشمانت ابري شد ... خواندي: "من نيازم تو رو هر روز ديدنه..." نوشته شده در ساعت 7:57 PM توسط Afshin
|