از تو مي پرسم:
من چه بخشيدم بر تو؟
جز چشماني منتطر
كه بر افق جاده دوخته شد...؟
...
من تو را با خود به كجا بردم؟
جز به دالاني تاريك
كه ترس از جدايي را هر لحظه در آن تجربه كردي؟
من چه بخشيدم بر تو؟
جز قطعه شعري
اشكي
آهنگي...؟
و زخمي كه بيرحمانه
بر روي ماهت زدم...
و تو
و تو چه چه بخشيدي بر من؟
...
پاك كردي غبار راه از تنم
و در انتهاي جاده
به پيشواز خستگي هايم
نشستي به انتظار
...
دستم را گرفتي
و كوچه پس كوچه هاي مهرباني را
نشانم دادي
...
و هرگز ،
هرگز از من نپرسيدي كه:
" آي...! ، فلاني...!
تو به من چه بخشيدي...؟"