Friday, September 27, 2002
> تلفنچي ! ...لطفا شماره را بگير ، سالهاي سال است كه از آن روزها ميگذرد و او صداي ييرم به خاطر مي آورد حتي وقتي كه سعي ميكنم جلوي بغضم را بگيرم ... الو ، الو...مارتا ! ... خودتي؟ من "تام فراست" پير هستم مارتا... من از راه دوري تماس ميگيرم صحبت كن... نگران پول تلفن نباش ... فكر ميكنم حدود چهل سال از آن روزها گذشته مارتا ... دعوت من را براي خوردن يك فنجان قهوه و يك گپ كوچك قبول مي كني؟ ... به ياد روزهاي گل سرخ و ترانه و... مارتا... به ياد روزهايي كه من همه كس تو، و تو همه چيز من بودي به ياد روزهايي كه اميدفردايي نبود تا غبار غم از دلمان پاك كند و ما تمام غمهايمان را براي روزهاي باراني نگاه مي داشتيم ...من حالا پيرتر شده ام تو هم همينطور حال شوهر وبچه هايت چطور است؟ راستي... مي داني كه من هم ازدواج كردم ... خيلي خوشحالم كه بالاخره تو كسي را پيدا كردي كه بهش تكيه كني ... يادش بخير! ما هر دو جوان بوديم و بي عقل ! ولي حالا بالغ شده ايم ! يادته؟ من جوان بودم و زود از كوره در ميرفتم! فكر مي كنم هنوز هم كمي اينطور هستم...! ... مارتا... فكر كنم در كنار هم بودن ما هرگز به واقعيت نخواهد پيوست... آه مارتا، آه مارتا... دوستت دارم نمي بيني؟... ... ياد آن روزي افتادم كه باران مي آمد و تو در آغوش من مي لرزيدي... ترجمه ترانه::Martha خواننده::Meat Loaf نوشته شده در ساعت 1:18 PM توسط Afshin
Tuesday, September 24, 2002 در مهماني من و دل ، ديشب ، همه چيز بود مهيا : خستگي دلتنگي گريه و گيتار و پريشاني جان خواب... و فقط يك چيز نبود : شانه هايت... نوشته شده در ساعت 10:56 AM توسط Afshin
Wednesday, September 18, 2002 از عشق امروزمان براي فردا چيزي كنار بگذار يك مشت - اندازه يك بوسه - و در بقچه موهايت بپيچ ... و براي روزهاي تيره تر براي روزهايي كه همه عشق را فراموش مي كنند ، تو اندكي از عشق را نگه دار: يك مشت -اندازه يك بوسه - ... شاعر::؟ نوشته شده در ساعت 12:54 PM توسط Afshin
Sunday, September 15, 2002 هيچكس نمي تواند غروب خورشيد را آنگونه كه يك روز عصر با هم تماشا كرديم ، مالك شود نيز هيچكس نمي تواند مالك بعدازظهري شود كه در آن باران به پنجره ها مي كوبد و يا مالك آرامشي گردد كه يك كودك خفته پيرامونش مي پراكند و يا صاحب لحظه سحراميز كوبش موج ها بر صخره ها گردد هيچكس نمي تواند خود را مالك موجود روي زمين بداند اما مي توانيم اين لحظه را بشناسيم و به آنها عشق بورزيم خداوند ، از راه اين لحظه ها خود را بر آدميان مي شناساند ما نه فرمانرواي خورشيديم ، نه مالك عصر نه صاحب موج و نه حتي صاحب نگاره خداوند چون نمي توانيم مالك خود باشيم... (پائولو كوئيلو) نوشته شده در ساعت 1:52 PM توسط Afshin
Thursday, September 12, 2002
من فارغ التحصيل شدم ، به همين سختي...
........................................................................................قسم خوردم كه براي زندگي انسانها ارزش قايل باشم قسم خوردم كه مليت ،مذهب ،سياست وهواي نفس ، پاي رفتنم را سست نكند. قسم خوردم داروي كشنده به كسي ندهم. قسم خوردم از دانشم ، براي كاهش رنج مردم كمك بگيرم. قسم خوردم ... ... شايد همين روز ها ، اسم وبلاگم را به الف.پزشك عمومي تغيير دادم، نميدانم... شايد هم يك روز اسمش بشه: الف.جراح عمومي يا الف.متخصص اطفال يا ... ... ولي نه ، بهتره تا ابد يك دانشجوي پزشكي باقي بمونم... تا خدا چي بخواهد... نوشته شده در ساعت 12:43 PM توسط Afshin
Tuesday, September 03, 2002 شنبه ، ديگر روز بد بي حوصلگي براي او نبود. ديگر آيينه ها ، با دهن كجي به او نگفتند كه چشم اميد را از آ سمان ببرد... تن ابر آسمان امشب ، سقف فرهاد است. او كه عمري با بوي عيدي ، بوي توپ و بوي كاغذ رنگي ، خستگي مان را از تن به در كرد... روحش شاد باد... نوشته شده در ساعت 12:45 PM توسط Afshin
|